پرندوش
دل نوشته های باری به هر جهت
|
پیر تجربه
شبی در هیاهوی نامنظم یک جامعه، در وسعت محدود مربع یک مکان و در سرزمینی به انگار غریبی مردی خاطره می سازد. مرد نشسته بر گذرگاه هر لحظه عابران، پاهای موازی را بسته است با گره دستها و ایست چانه، چنان که بیش از این امتداد نیابند. اندیشه بر اندیشه می ساید تا امیدی جرقه زند اما آرزو چنان فرسوده که اندیشه بی مایه فتیر است. مرد در نخ سفسطه، بهانه ها را به رشته می کشد، لیک عدالت فلسفی بر گردن خود جز مروارید حکمت نمی آویزد. چشمه عمر بود که می رفت تا خشک شود ناگاه بغض، رعدی زد و آسمان چشم مرد باریدن گرفت آنگاه صدایی در پهنه شب مردانه تر از نوای تفکر مرد گفت: آی بینوا مرد رویایی آی شب نشین کوی خاطرات لاابالی، نیز به یاد آور شیشه ای قامت ایستاده ات. یاد آر تبسم بی تفکر بر اندام پولادین تجربه گوژپشت زمان را. مرد رد صدا را گرفت و در آغوش پیر تجربه حل شد. دیگر نامی از او نبود دیگر یادی از او نیست. |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |